پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

اولین مسافرت، اولین زیارت

عید امسال بود که برای تحویل سال رفتیم قم تا کنار بارگاه حضرت معصومه (س) سالمون رو شروع کنیم. اون موقع ها تازه فهمیده بودیم که یه مهمون عزیز داره به جمعمون اضافه می شه ولی آزمایشگاه مارو حسابی ترسونده بود از سلامت نی نی مون. به خاطر همین،  لحظه های تحویل سال به حضرت معصومه متوسل شدیم تا نی نی مون سالم باشه. خدا هم خیلی خیلی خیلی به ما لطف کرد و الان محمد سجاد سالم و تپل مپل پیش ماست. پنج شنبه  26 بهمن ماه اولین مسافرت محمدسجاد به قم برای زیارت حضرت فاطمه معصومه(س) بود.   پسرم توی اولین مسافرتش حسابی پسرخوبی بود و کلی با ما همکاری کرد.  توی ماشین یا خواب بود و یا بیدار بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد . توی حرم هم ...
28 بهمن 1391

گفتگوی محمدسجاد و مامانی

پسرم چند وقتیه، هر وقت حسابی سر حال باشه، مثلا وقتی تازه غذا خورده باشه یا تازه از خواب پا شده باشه، شروع می کنه به صحبت کردن با هر کی کنارش باشه. یکی از گفتگوهای من و پسرم رو می تونید از همین جا گوش کنید. تذکر می دم که "لطفا با اسپیکر روشن وارد شوید" (به نقل از مامان فاطمه حسنای نازنین). البته در این گفتگو مامان به روش پانتومیم داره با پسرش صحبت می کنه.
27 بهمن 1391

22 بهمن

یادتونه؟؟؟؟ این هم از لباست که از قرار معلوم باید بتونی این زمستون بپوشیش انشاءالله. دیشب با بابایی گفتیم که انشاءالله برای راهپیمایی 22 بهمن ، محمد سجاد عزیزم رو که سرباز کوچولوی اسلام و ولایت هست، با این لباس میبریم راهپیمایی. به امید اون روز. این مطلب رو دقیقا روز 31 شهریور سال 91 یعنی همین امسال نوشتم . وقتی رفته بودیم با بابایی این لباس رو برات گرفته بودیم ، در حالی که هر دومون تو ذهنمون بود که 22 بهمن امسال اون رو بپوشی و بری راهپیمایی. و الان که خدا به ما لطف کرده و تو توی آغوش ما هستی، با همین لباس بردیمت راهپیمایی، همونجوری که نیتمون بود. امروز محمدسجاد ما که انشاءالله سرباز اسلام و ولایت هست رفت راهپیمایی و با حضورش، ...
22 بهمن 1391

پارک گل پسر

بلاخره تشک بازی محمدسجاد ساخته دست مامان جون از جهرم رسید. (خیلی ازت ممنونم مامان جون) حالا گل پسر کلی کیف می کنه از خوابیدن روی این تشک و کلی سرگرم می شه تا مامان و بابا به کاراشون برسن. البته پسرم ترجیح می ده یه همراه هم توی پارکش داشته باشه. یکی دیگه از بازی هایی که محمد سجاد خیلی بهش علاقه داره، بازی جامپینگ (بپر بپر) توی بغل بابائیه و هر وقت بابایی خونه هست، باید گل پسر رو چند ساعتی با این بازی مفرح سرگرم کنه. واقعا دستت درد نکنه بابایی . ولی یه کم ورزش کن و خودت رو تقویت کن چون کم کم وزن گل پسر داره بالا می ره. ...
22 بهمن 1391

می دونید چه کسی آخرین بار آینه رو کشف کرد؟

می دونید چه کسی برای آخرین بار آینه رو کشف کرد؟ اون شخص کسی نبود جز محمد سجاد ما. امروز بعد از ظهر که منتظر اومدن بابایی بودیم، محمدسجاد رو بردم جلوی آینه. پسرم همیشه فقط وسایل اطراف آینه رو نگاه می کرد. ولی این بار یه دفعه ای چشمش به خودش افتاد و اونقدر از دیدن خودش ذوق کرد و آغون آغون کرد و با خودش حرف زد که مامانش از ذوق داشت بال در می آورد.
18 بهمن 1391

همه نتیجه های نود و یکی پدربزرگم

بعد از اینکه خبر حضور محمدسجاد توی شکم مامانی بین فامیل پیچید،  نی نی های دیگه هم یکی یکی اومدن توی دل مامانهاشون و خبر حضورشون منتشر شد. اولین خبر ، خبر حضور مهسا گلی بود. دومی هم محمد پارسا. محمد امین هم که قبلش ، آخرای اردیبهشت بدنیا اومده بود. به جزنتیجه های پدربزرگ ، چندین تا نی نی دیگه هم توی فامیل به دنیا اومدن. کلا امسال خیلی سال پربرکتی بود. خدا کنه سال بعد هم سال تولد اون نی نی هایی باشه که مامان هاشون خیلی منتظرشون هستند. انشاءالله  توی لشگر آقا امام زمان هم همشون با هم حضور داشته باشن.   بذارید عکسشون رو به ترتیب تاریخ تولدشون بذارم اینجا:   محمد امین متولد 30 اردیبهشت 91 (پسر خوش تیپ دخترداییم) ...
16 بهمن 1391

نهههههههههههههههههههههههههههه

بلاخره بابایی کار خودشو کرد و موهای گل پسر ما برای اولین بار در 65 روزگی با ماشین کوتاه شد . البته قرار شده دفعه بعد آرایشگرش من باشم و با قیچی موهای محمدسجاد روکوتاه کنم تا بعدش ببینیم کی آرایشگر بهتریه و باید این وظیفه رو به عهده بگیره. این هم از نتیجه کار بابایی که البته از نظر هم من خوب از آب در اومده ولی کار من یه چیز دیگست. این عکس پایین هم از اون عکسهاست که یهویی دیدم توی گوشیم ثبت شده، فکر نکنید پسر ما از این کارا بلده:   ...
14 بهمن 1391

بازی بازی

دیروز مامان جون همه جغجغه هاتو بست  بالای گهوارت. فکر نمی کردم اینقدر هیجان زده بشی از دیدنشون. حالا هروقت می ذارمت توی گهواره اول چند دقیقه زل می زنی به جغجغه ها و بعد از شناسایی به شدت دست و پاتو تکون می دی و باهاشون ارتباط برقرار می کنی. همین.   ...
12 بهمن 1391

2*30 روز

امروز پسرم دوماهه شد. چقدر زود می گذره این روزها. اونقدر بودن در کنار محمدسجاد برام شیرینه که دوست ندارم این روزها بگذره. دوست دارم پسرم همین قدری بمونه تا حالا حالاها از شیرینیش لذت ببریم. ولی مطمئنم روزهای آینده که بزرگ شدنش رو می بینم هم برام همین قدر لذت بخش خواهد بود. اصلا کاش در زمان معلق بودیم تا ثانیه ها ما رو مجبور به عبور از بهترین لحظه های عمرمون نمی کردن. البته مامان های عزیز می دونن که دوماهگی نی نی ها، مصادف با یک اتفاق دردآورهم هست و اون واکسن دوماهگیه. صبح تنهای تنها رفتم مرکزبهداشت. آخه بابایی ماموریت بود و نمی تونست باهامون بیاد. بعد از کلی دردسرکه بلاخره تونستم قطره استامینوفن بخرم و بدم به گل پسر، محمدسجاد روبردم مرکز ب...
7 بهمن 1391